چون آن شب هوا مهتابى نبود، تشخيص نمى دادم كيست . آهسته وارد شد. تعادل نداشت و دستش را به ديوار گرفته بود و همين طور جلو مى آمد.
خدايا! چه شده است ؟ اين موقع شب او كيست ؟ آن هم با اين وضع ! شايد خواب وحشتناكى ديده و ترسيده بود.
جلوتر آمد. ديدم مثل بيد مى لرزد و هاى هاى گريه مى كند و گويى قرآن مى خواند!
باز جلوتر آمد. صدايش را شنيدم كه آيات آخر سوره آل عمران را مى خواند:
ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار؛
(خدايا! هستى را بيهوده نيافريدى . تو منزهى ! پس ما را از عذاب آتش نگهدار!
شناختمش ! عجب ! اين همان شير ميدانهاى نبرد و فرمانده شجاع است ؟ پس آشفتگى امشب او به سبب چيست ؟! مات و مبهوت مانده بودم !
پرسيد: حبه ! بيدارى ؟
- آرى ، ولى اين چه حالى است كه شما داريد؟ چه شده است ؟
- همه ما روزى در پيشگاه خدا حاضر مى شويم و هيچ عملى از ما بر او پوشيده نيست . اگر امروز از ترس خدا گريه كنى ! فرداى قيامت چشمت روشن خواهد شد.
مقام هيچ كس به مقام آن كه از خوف خدا مى گريد، نمى رسد!
همينطور اشك مى ريخت و خدا خدا مى كرد. چنان عاشقانه راز و نياز مى كرد و مى گريست كه من و نوف ، (يكى ديگر از ياران امام ) تعجب كرده بوديم .
خدايا! پيشواى متقيان و اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از خوف خدا چنين مى گريد! پس واى بر ما
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسبها: ترس, از, خدا,